حال مرا نپرس،
یادی ز من مکن!
می دانی که بارانی ام،
می دانی که اسیر بی آبی ام!
و این فصل آرام،
بارانش را به پر های سپید فرشتگان می سپارد،
که آهسته بر زمین بنشنیند؛
مبادا پایشان به خوابم باز شود!
و تو دور ایستاده ای،
ترک های اتمسفر تنهاییم را می بینی؛
و ستارگان سپیدی که آرام،
مرا نادیده می گیرند!
شاید من آنقدر تهی شدم؛
که فقط خاطره ام،
آنجا ایستاده است...!
تقدیم به یک نون.